گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
جلد دوم
ذکر فرمان گذاران مصر






ازین پیش رقم کردیم که عتبۀ بن ابی سفیان که با معاویه برادر اعیانی بود از جانب برادر حکومت مصر داشت و او در جنگ جمل
در جیش عایشه بود در میدان جنگ اعور گشت اصمعی گوید او از خطباي بنی امیه است و همچنان عبدالملک بن مروان را از
خطباي بنی امیه داند در خبر است که عتبۀ بن ابی سفیان یک تن از فرزندان خود را نگریست که مردي را فحش همی گفت و شتم
فقال له یا بنی نزه سمعک عن استماع الخنا کما تنزه لسانک عن الکلام به فان المستمع شریک القائل و لوردت کلمۀ » همی کرد
گفت اي پسرك من گوش خود را منزه بدار از استماع فحش چنانکه زبان « جاهل من فیه لسعد بها من ردها کما یشقی بها قائلها
خود را پاکیزه میداري از سخن کردن به فحش و شتم زیرا که مستمع شریک است با گناه گوینده فحش اگر جاهل آن کلمه باطل
را فرو خورد سعید شود چنانکه گوینده آن شقی گردد. و در کتاب زبدة الفکر عتبۀ بن ابی سفیان را به فصاحت بیان ستودهاند.
بالجمله چو عتبۀ بن ابی سفیان چنانکه بدان اشارت شد وداع جهان گفت معاویه به جاي او عقبۀ بن عامر بن عبس الجهنی را فرمان
حکومت مصر داد و او مردي فقیه و شاعر بود و در شمار اصحاب رسول خداي و مهاجرین سابقین میرفت پس به حکم معاویه به
اخذ صلات و خراج پرداخت و مملکت مصر را به نظام آورد و در اراضی افریقیه زمینی بود که از کثرت سباع درنده و حیات
گزنده و هوام الارض [صفحه 75 ] هیچکس را مجال عبور نبود عبوس منصوري می گوید عقبه خداي را بخواند و خواهنده شد که
آن جانوران را از آن زمین دفع دهد مسئلت او به اجابت مقرون شد و آن جانوران از آن زمین طریق بیرون شدن پیش داشتند
و نادي عقبۀ انا نازلون هیهنا » مردمان از دور و نزدیک همی نگریستند که سباع بچکان خود را با دندان حمل داده بیرون میشوند
چون آن زمین از جانوران تهی شد عقبه شهر قیروان را بنا نهاد و در آنجا بنیان مسجد نمود و در امارت خویش به خصال « فاظعنوا
پسندیده معروف گشت. مکشوف باد که در تاریخ مصر حکومت افریقیه و بنیان قیروان را به نام عقبۀ بن عامر رقم کرده و در زبدة
الفکره به نام عقبۀ بن نافع الفهري مرقومست و من بنده آنچه فحص کردم از دیگر کتابها عقبۀ بن عامر ملازم خدمت امیرالمؤمنین
علی علیهالسلام بود و در جنگ نهروان شهید شد و آن کس که بناي قیروان گذاشت عقبۀ بن نافع است، چون روزگاري بر این
سپري شد معاویه مسلمۀ بن مخلد بن الصامت الانصاري را طلب داشت و حکومت مصر را با او گذاشت و عقبۀ بن عامر در شهر
صفحه 40 از 204
ربیع الاول در سال چهل و هشتم هجري از مصر مراجعت کرد و مدت حکومت او دو سال و سه ماه بود. هم در این سال مغیرة بن
شعبه که از جانب معاویه حکومت کوفه داشت صعصعۀ بن صوحان را فرمان کرد که برخیر و در میان جماعت علی بن ابی طالب
فقال ان امیرکم هذا امرنی أن ألعن علیا » علیهما السلام را لعن همی فرست صعصعه برخاست و در میان جماعت فریاد برداشت
گفت اي مردم کوفه مغیرة بن شعبه که امیر شما است مرا فرمان می دهد که علی علیهالسلام را لعن کنم پس لعنت « فالعنوه لعنه الله
[ کنید او را که خداوندش لعن کند و از القاي این کلمه لعن مغیرة بن شعبه را در خاطر نهاد و او را همی لعن فرستاد. [صفحه 76
ذکر وقایع سال چهل و پنجم هجري
حارث بن عبدالله الأزدي از جانب معاویه حکومت بصره داشت و او مردي لین العریکه بود و نیروي بست و گشاد و قوت رتق و فتق
نداشت لاجرم اشرار بصره دست ستم از آستین برآوردند و مردم را پایمال نهب و غارت ساختند آثار عدل و اقتصاد به سیلاب فسق
و فساد محو و منسی گشت صنادید بصره این شکوي به معاویه بردند و ضعف و ذلت حارث بن عبدالله را باز نمودند معاویه زیاد بن
ابیه را که در دل داشت به معارج معالی ارتقا دهد وقت موافق آمد پس حارث را از حکومت بصره باز کرد و زیاد بن ابیه را به
حکومت بصره نامزد نمود و فرمان گذاري خراسان و سجستان و هند و بحرین و عمان را نیز با او تفویض فرمود. این وقت زیاد از
دمشق خیمه بیرون زد و طریق بصره پیش داشت و مانند صرصر شهلان شکن [ 3] و سیلاب بنیانکن وارد بصره گشت و همچنان از
گرد راه به مسجد جامع بتاخت و مردم را انجمن ساخت پس به منبر صعود داد و بدین خطبه مردم را مورد تهدید و تهویل فرمود.
مکشوف باد که این خطبه را ابن ابی الحدید به نام خطبه بترا میداند و می گوید چون زیاد در این خطبه خداي را ثنا نگفت و رسول
را درود نفرستاد بخطبه بترا معروف گشت لکن من بنده در کتاب تاریخ بنی امیه و زبدة الفکره این خطبه را مزین بحمد خداوند
قادر قاهر دیدهام پس واجب میکند که اگر چنین باشد آنرا بترا نخوانند و من بنده اکنون به روایت عبوس منصوري دوادار این خطبه
فقال الحمدلله علی افضاله و احسانه و نسئله المزید من نعمه اللهم کما زدتنا نعما » . را مینگارم بالجمله زیاد در فراز منبر برپاي ایستاد
فالهمنا شکرا علی نعمک علینا أما بعد فان الجهالۀ و الضلالۀ العمیاء و الغی الموقد لاهله النار الباقی علیهم سعیرها ما یأتی سفهائکم و
یشتمل علیه حلمائکم من الامور العظام ینبت فیها الصغیر و لا یتحاشی منها الکبیر کأنکم لم تسمعوا نبی [صفحه 77 ] الله و لم تقرؤا
کتاب الله و لم تسمعوا ما أعد الله من الثواب الکثیر لاهل طاعته و العذاب الالیم لاهل معصیته فی الزمن السرمد الذي لا یزول اتکونون
کمن طرفت عینه الدنیا و سدت مسامعه الشهوات و اختار الفانیۀ علی الباقیۀ. لا تذکرون انکم أحدثتم فی الاسلام الحدث الذي لم
تسبقوا به من ترککم الضعیف یقهر و یؤخذ ماله و الضعیفۀ المسلوبۀ فی النهار المبصر هذا و العدد غیر قلیل الم یکن منکم نهاة تمنع
الغواة عن دلج اللیل و غائرة النهار قربتم القرابۀ و باعدتم الدین تعتذرون بغیر العذر و تعطون علی المختلس کل امرء منکم یذب عن
سفیهه صنیع من لا یخاف عاقبۀ و لا یرجو معادا. ما انتم بالحلماء و قد اتبعتم السفهاء فلم یزل بهم ما ترون من قیامکم دونهم حتی
انتهکوا حرمۀ الاسلام ثم أطرقوا و رائکم کنوسا فی مکانس الریب حرم علی الطعام و الشراب حتی اسویها بالارض هدما و احراقا انی
رایت آخر هذا الامر لا یصلح الا بما یصلح به اوله: لین فی غیر ضعف و شدة فی غیر عنف. و انا اقسم بالله لآخذن الولی بالمولی و
المقیم بالظاعن و المقبل بالمدبر و الصحیح بالسقیم حتی یلقی الرجل اخاه فیقول رجع سعد و فقد سعید او تستقیم لی قناتکم ان
کذبۀ المنبر تلقی مشهورة فاذا تعلقتم علی بکذبۀ فقد حلت لکم معصیتی من نقب علیه منکم فانا ضامن لما ذهب منه و ایاکم و دلج
اللیل فانی لا اوتی بمدلج الا سفکت دمه و قد أجلتکم بقدر ما یأتی الخبر الکوفۀ و یرجع الیکم ایاکم و دعوي الجاهلیۀ فانی لا أجد
أحدا دعا بها الا قطعت لسانه قد أحدثتم أحداثا لم تکن و قد احدثنا لکن ذنب عقوبۀ فمن غرق بیوت قوم غرقناه و من حرق علی
احد بیتا حرقناه و من نقب علی أحد بیتا نقبنا عن قلبه و من نبش قبرا دفناه فیه حیا فکفوا عنی أیدیکم و السنتکم اکف عنکم یدي و
لسانی لا یظهرن من احد منکم خلاف ما علیه عامتکم فأضرب عنقه. و قد کانت بینی و بین اقوام احن فقد جعلت ذلک وراء اذنی و
صفحه 41 از 204
تحت قدمی فمن کان منکم محسنا فلیزدد احسانا و من کان مسیئا فلینزع عن اسائته انی لو علمت [صفحه 78 ] أن احدکم قد قتله
السلال من بغضی لم اکشف عنه قناعا و لم اهتک له سترا یبدي لی صفحته فاذا فعل لم اناظره فاستانفوا امورکم و اعینوا علی انفسکم
فرب مبتئس بقدومنا سیسر و مسرور بقدومنا سیئیس. ایها الناس انا اصبحنا لکم ساسۀ و عنکم زادة نسوسکم بسلطان الله الذي اعطاناه
و نذود عنکم بفئی الله الذي خولناه فلنا علیکم السمع و الطاعۀ فیما احببنا و لکم علینا العدل و الانصاف فیما و لینا فاستوجبوا عدلنا و
فیئنا بمناصحتکم لنا. و اعلموا أنی مهما قصرت عنه فلن اقصر عن ثلاث: لست محتجبا عن طالب حاجۀ منکم ولو اتانی طارقا بلیل و لا
حابسا عطاء و لا رزقا و لا مجبرا بعثا فادعوالله بالصلاح لأئمتکم فانهم ساستکم المؤدبون و کهفکم الذي الیه تاوون و متی یصلحوا
تصلحوا فلا تشربوا قلوبکم بغضهم فیشتد لذلک غیظکم و یطول بذلک حزنکم و لا تدرکوا حاجتکم مع أنه لو استجبت لاحد منکم
لکان شرا لکم اسئل الله ان یعین کلا علی کل و اذا رایتمونی انفذ فیکم الامر فأنفذوه علی اذلاله و ایم الله ان لی فیکم لصرعی کثیرة
خلاصهي این کلمات در فارسی چنان میآید: می گوید اي مردم بصره نادانی فره و .« فلیحذر کل امريء منکم ان یکون من صرعاي
گمراهی شگرف و طغیان شدید طاغی را آتش سوزنده است دیوانگان شما طریق آن طغیان سپردند و فرزانگان شما کردار
دیوانگان را سهل و آسان شمردند آن طغیان عظیم و خطب بزرگ است که کودکان شما در آن نشو و نما کنند و بزرگان شما
کناره نگیرند گویا از پیغمبر خدا اصغا نفرمودید و کتاب خداي را قراءت نکردید و ندانستید که خداوند فرمانبرداران را چه پاداش
داده و بیفرمانان را چه کیفر نهاده در مدتی که هرگز به نهایت نشود. آیا حطام دنیوي چشم شما را در ربوده و شهوات نفسانی
گوش شما را کر ساخته که سراي فانی را بر جهان جاودانی برگزیدید. هیچ فرا یاد نمی آورید از این خطب عظیم که از آن پیش
کس نشان ندهد در اسلام آوردید چه دست باز داشتید تا مردم ضعیف به دست ظالم ستمکاره مقهور و منهوب گشتند و زنان
بیچاره در روز روشن مسلوب افتادند و حال آنکه شما با عدت [صفحه 79 ] و عدت بودید آیا در میان شما خردمندان نبودند که از
سرقت شب و غارت روز آن طاغیان را دفع دهند چه افتاد شما را که خویشاوندان خود را دستیار شدید و دین را پشت پاي زدید بی
آنکه به عذري متمسک توانید شد و متعدي ستمکاره را عطا کردید همانا هر مردي از شما دیوانگان خود را محفوظ میدارد
محفوظ داشتن کسی که از خداي نترسد و از روز جزا نهراسد. شما از جماعت عقلا نیستید چه متابعت سفها دارید و همواره ایشان
را نیرو دادید تا پردهي اسلام را چاك زدند و پوشیده از براي مواضعه کین و کید شما را متابعت نمودند و در مکانس [ 4] شک و
ریب جاي کردند حرام باد بر من طعام و شراب تا گاهی که این مکانس منحوسه را اگر چند به هدم و حرق باشد با زمین مستوي
دارم همانا من همین امر را پشت و روي کردم و دانستم که در آخر کار بدان منوال اصلاح پذیرد که از اول پذیرفت و آن رفیق و
لینی است بیرون ذلت و ضعف. و شدت و غلظتی است بیرون ظلم و عنف. سوگند با خداي که من مولی را به عصیان عبد ماخوذ
می دارم و مقیم را به جاي مسافر میگیرم و آینده را به کیفر رونده عذاب میکنم و صحیح را بگناه سقیم عقاب میفرمایم همانا کذبی
که بر فراز منبر گفته شود جهان را فرو گیرد و دستخوش زبانها گردد پس اگر من دروغی گویم رواست که با من مخالفت آغازید
و عصیان من ورزید و آن کس که فرسایش زیانی بیند بر ذمت منست که زیان او را اصلاح فرمایم. هان اي مردم! بپرهیزید از اینکه
شبان تیره از سراي بدر شوید، چه آن کس را که در شب مأخوذ دارم مقتول سازم و شما را مهلت نهادم به مقدار مدتی که خبري به
کوفه رود و به سوي شما بازآید. هان اي مردم بپرهیزید از دعوت جاهلیت[چه من داعی جاهلیت]را چون مأخوذ دارم زبانش از بن
برآرم همانا حدیث کردید شما احداثی چند که از این پیش نبود و ما نیز حدیث کردیم از براي هر معصیتی عقوبتی پس کسی که
غرق کند بیوت جماعتی را [صفحه 80 ] او را غرقه سازیم، و کسی که بر قومی آتش درافکند او را با آتش کیفر کنیم، و آن کس
که بر خانهي کسی نقب افکند در قلب او نقب زنیم، و آن کس که قبري را نبش کند او را زنده در گور کنیم، پس دست و زبان
خود را از زیان من باز دارید تا دست و زبان خود را از زیان شما باز دارم چه آن کس که بیرون تکلیف خود گامی زند گردنش
بزنم، و بدانید مرا از جماعتی کینی در خاطر است آن خشم و کین را از پس گوش افکندم و در زیر پاي در سپردم هم اکنون
صفحه 42 از 204
مؤالف را پاداش کنم و مخالف را کیفر فرمایم، همانا اگر دانسته باشم که یک تن از شما از کین و کید من دل آکنده است چندان
که پایمال مرض سُلال است هرگز راز او را مکشوف نسازم و پردهي او را چاك نزنم الا گاهی که آنچه در خاطر می آکند از پرده
بیرون می افکند این وقت او را مهلت نگذارم و کردار او را کیفر کنم؛ پس به اصلاح آرید امور خود را و نیرو دهید نفوس خود را
و بدانید که بسیار کس به رسیدن من در این بلد محزون و مأیوس بودند و ادراك نشاط و سرور نمودند و بسیار کس شاد خاطر
بودند و ادراك یأس و حرمان میفرمایند. هان اي مردم! ما بر شما فرمان روائیم و شما را به سلطنتی که خداي ما را داده و غنایم و
اموالی که ما را عطا فرموده از تعدي اعدا محفوظ میداریم، بر شماست که ما را اطاعت کنید و بر ماست که با شما به عدل و انصاف
رویم، پس بکوشید تا از عدل و احسان ما برخوردار شوید. و بدانید که من از هر کار که توانی و تراخی جویم از سه خصلت خالی
نخواهم بود: نخستین - هرگز محجوب نخواهم بود و خداوند حاجت، خواه روز و خواه شب نزد من بار خواهد داشت - دوم -
عطاي مردم و روزي مردم را محبوس نخواهم داشت - سه دیگر - هیچ لشگر را بیرون تجهیز و بسیج سفر مأمور نخواهم فرمود. پس
به نام خداوند تقدیم اصلاح امور ائمهي خود کنید چه ایشان آموزگار شما و ملجأ و پناه شمایند، گاهی که امور ایشان به اصلاح
آید کار شما به اصلاح آید و خاطر خویش را به کین بزرگان خود آکنده مدارید زیرا که اندوه شما فراوان گردد [صفحه 81 ] و
حاجت شما ناروا ماند و اگر من مسئلت کسی را که از در مخاصمت است اجابت کنم هم از بهر او سودي نکند بلکه زیانی باشد،
از خداي خواهندهام که همگان را بر طریق مهر و حفاوت بدارد و آنجا که من بر شما فرمان راندم در امتثال امر خویشتنداري
مکنید، سوگند با خداي که بسیار کس در میان شماست که درخور خونریختن و آویختن است واجب میکند که خویشتن را واپائید
تا دستخوش عقاب و نکال من نگردید. چون زیاد از قراءت این خطبه فراغت یافت عبدالله الاهتم به پاي خاست، فقال: أشهد أیها
الامیر أنک اوتیت الحکمۀ و فصل الخطاب. گفت: اي امیر شهادت میدهم که تو حکمت آوردي و در میان حق و باطل حکومت
و قال الاحنف بن قیس: قد قلت و أحسنت » . کردي. زیاد گفت: دروغ گفتی، این کلمات در خصال داود پیغمبر علیهالسلام است
احنف گفت: اي امیر گفتی و نیکو گفتی لکن ستایش تو .« أیها الامیر و الثناء بعد البلاء و الحمد بعد العطاء و انا لن نثنی حتی نبتلی
بعد از امتحانست و سپاس تو بعد از احسانست ما ترا ستایش نگوئیم تا آزمایش نفرمائیم. گفت: سخن به صدق کردي. این وقت
و ابراهیم الذي وفی ألا تزر وازرة وزر اخري و أن لیس للانسان الا » فقال: قال الله عزوجل » ابوبلال مرداس بن الأدیه آغاز سخن کرد
همانا خداوند ما را وعده بخیر کرد و تو اي زیاد ما را وعده بخیر دادي. بالجمله چون زیاد خطبه را « ما سعی و أن سعیه سوف یري
به نهایت برد از منبر فرود آمد و به دار الامارهي خویش رفت و به رتق و فتق امور و بست و گشاد حدود و ارتفاع خراج پرداخت و
الشدة فی غیر » در اضلاع اربعهي دیوار قصر خود این کلمات را در هر ضلعی بچهار سطر از جص رسم نمود: در سطر اول نگاشت
و در سطر سوم .« المحسن یجازي باحسانه و المسیء یکافا باسائته » صفحه 82 ] در سطر دوم نوشت ] .« عنف و اللین فی غیر ضعف
از .« لا احتجاب عن صاحب ثغر و لا عن طارق لیل » و در سطر چهارم مکتوب کرد .« العطیات و الارزاق فی ابانها و أوقاتها » رقم کرد
این کلمات خصلت خویش را باز می نماید و می گوید شدت و شوکتی به کمال دارم لکن کار به جور و ستم نکنم و با مردم نرم و
آهستهام لکن این نرمی از در ضعف و سستی نیست بلکه از کمال رفق و مداراست، نیکوکاران را جزاي خیر دهم و بدکاران را
کیفر کردار در کنار نهم، عطاي مردم و روزي مردم را که بر بیت المال تعلق یافته بهنگام برسانم، و بدانید که من در اسعاف حاجت
مردم هرگز محجوب نباشم و بر حافظان حدود و ثغور و بر هیچ شب در آیندهي حاجتمند در نبندم. چون این کلمات را گوشزد
مردم ساخت به آرامگاه خویش شتافت، هم در آنشب اصغا نمود که جماعتی از اهل بصره بانگ در بانگ انداختهاند و بأعلی
صوت فریاد درمیدهند، زیاد گفت: این چیست؟ گفتند: چند تن از مردم شریر و زناکاره زنی را گرفته و به او میگویند سه روز ترا
مهلت میگذاریم و منادي می افکنیم اگر تو را صاحبی و شوئی به دست شد نیکو باشد و اگر نه آنچه در حق تو روا داریم مورد
ملامتی نباشیم این قصه خاطر زیاد را از نیران غضب ملتهب ساخت گفت پس من کیستم و از بهر چه کار بدینجا شدم؟ و آن شب
صفحه 43 از 204
را بسختی بامداد کرد و صبحگاه فرمان کرد تا مردمان را در مسجد جامع انجمن ساختند گفت اي مردم عادات ناستودهي شما را
دانستم و دیدم شما را یک ماه مهلت نهادم و این مدت به اندازهي مسیر شام و خراسان و حجاز است خویشتن را واپائید و ساختهي
پذیراي فرمان شوید از پس یکماه هر کس را بعد از نماز خفتن عوانان من در کوي و بازار دستگیر کنند سر بردارند مردمان متفرق
شدند و این سخن را در شمار سخنان حکام سابق گرفتند. چون یک ماه تمام سپري شد زیاد صاحب شرط عبدالله بن حصین
یربوعی را طلب کرد و گفت مردم خود را که از سواره و پیاده چهار هزار تن سواره و پیادهاند حاضر کن و بعد از نماز خفتن به
اندازهي که قاري یک سبع قرآن را قراءت کرد [صفحه 83 ] به جاي باش آنگاه مردم خود را در کوي و بازار بصره پراکنده کن و
هر کس به دست آید اگر چه پسر من عبیدالله باشد سر بردار و اگر یک تن را امان دهی و باز آیی گردنت را بزنم پس عبدالله
برفت و شب نخستین هفتصد سر در پاي قصر زیاد بیفکند و شب دوم پنجاه سر بیاورد و شب سیم یکسر بیاورد و دیگر کس به
دست نیامد و مردمان بعد از نماز خفتن چنان به تعجیل به سوي خانههاي خود می شتافتند که اگر کسی را نعل از پاي بیرون میشد
چندان نمی پائید که نعل خویش فراگیرد. مع القصه چون زیاد کار بصره را به نظام کرد و حشمت امارت به ذروه کمال رسانید یک
روز با جماعتی از عوانان و انبوهی ار ملازمان در کوي و بازار بصره عبور می داد ابوالعریان بن العدوي که شیخی سالخورده و نابینا
بود و زبانی گوینده و خاطري زاینده داشت و سخت عریض و بی آزرم بود ناگاه بجیش زیاد رسید همهمه قوم و حمحمه اسب
اصغا نمود گفت کیست این جلیبه که در میرسد گفتند زیاد بن ابی سفیان گفت سوگند با خداي از ابوسفیان جز یزید و معاویه و
عتبه و عنبسه و حنظله و محمد فرزندي نیامده زیاد کیست و از کجا خود را به ابوسفیان بست و به معاویه پیوست؟ این خبر به زیاد
بردند او را اندوه آمد گفتند دویست دینار زر به ابوعریان فرست و دهان این سگ را بر خویشتن بسته دار زیاد این سخن را پسنده
داشت و دویست دینار زر به ابوعریان فرستاد چون رسول زیاد آن زر به نزد ابوعریان آورد گفت پسر عم تو زیاد بن ابی سفیان که
امیر عراق است این زر به نزدیک تو هدیه فرستاد تا انفاق کنی ابوعریان گفت سوگند با خداي که او پسر عم منست و صله رحم
کرد و چنان افتاد که روز دیگر نیز زیاد با کوکبه امارت در کوي عبور می داد ناگاه ابوعریان را دید بیتوانی عنان را کشید و بر
ابوعریان سلام داد ابوعریان سخت بگریست گفتند این گریه چیست؟ گفت از صوت زیاد صوت ابوسفیان را شنیدم. این قصه را در
خدمت معاویه به شرح کردند او را شگفت آمد و این اشعار [صفحه 84 ] را بابوعریان نگاشت: ما انبأتک الدنانیر التی بعثت ان لو
نتک اباالعریان الوانا امسی الیک زیاد فی ارومته نکرا فاصبح ما انکرت عرفانا لله در زیاد لو تعجلها کانت له دون ما یخشاه قربانا
چون این اشعار را بر ابوعریان قراءت کردند در پاسخ نگاشت: احدث لنا صلۀ تحیی النفوس بها قد کدت یا ابن ابی سفیان تنسانا اما
زاد فقد صحت مناسبه عندي و لا ابتغی فی الحق بهتانا من یسد خیرا یصبه حین یفعله او یسد شرا یصبه حیث ما کانا اگر چه زیاد
زبان شماتت ابوعریان را در نسب خود به عطاي دویست دینار زر قطع کرد لکن سخنان گزایندهي او هر ساعت در خاطرش ثقل می
ثم قال اما بعد فان معاویۀ غیر مخوف علی قومه و لم یکن لیلحق » . انداخت یک روز بر فراز منبر شد و خداي را سپاس بگذاشت
بنسبه من لیس منه و قد شهدت الشهود بما قد بلغکم و الحق احق ان یتبع و الله حیث وضع البینات کان اعلم و قد رحلت عنکم و انا
اعرف صدیقی من عدوي ثم قدمت علیکم و قدر صار العدو صدیقا و الصدیق عدوا مکاشحا فلیشتمل کل امرء علی ما فی صدره و
لا یکونن لسانه شفرة تجري علی اوداجه و لیعلم احدکم اذا خلا بنفسه انی قد حملت سیفی بیدي فان اشهره لم اغمده و ان اغمده لم
اشهره. می گوید معاویه از قوم خویش خوفناك نبود و بروي واجب نیفتاد که ملحق کند در نسب خود کسی را که با نسب او
مربوط نیست همانا گواهان اقامه شهادت کردند بدان سان که شنیدند و دانستید لاجرم متابعت حق واجب افتاد و او بحکم خداوند
مرا برادر خود خواند و خداوند داناتر است که در اثبات امر وضع بینه فرمود آنگاه گفت هان اي مردم من از میان شما بیرون شدم و
بر ضمیر دوستان و دشمنان خود دانا و شناسا بودم اکنون به سوي شما باز آمدم و نگران شدم که دشمنان دوستان شدند و دوستان
دشمن گشتند اکنون فرض می آید که هر مرد از شما [صفحه 85 ] ضمیر خود را مکشوف ندارد و زبان خود را کارد گلوي خود
صفحه 44 از 204
نسازد و بداند که شمشیر من در دست منست چون از پی کاري برکشم در غلاف نکنم و چون در غلاف گذارم بی موجبی کشیده
ندارم این کلمات بگفت و از منبر فرود شد.
ذکر بنیان قواعد و قوانین زیاد بن ابیه در نظم بصره و دیگر بلدان که در تحت فرمان داشت
چون زیاد بن ابیه در مسند حکومت استقرار یافت و مردم را از در بیم امید و وعد و وعید خائف و خورسند داشت عبدالله بن حصین
الیربوعی را امارت شرطه داد و جعد بن حصین نیز امارت شرطه داشت و چهار هزار تن از اهل شرطه در تحت فرمان ایشان بودند و
این جماعت حفظ و حراست شهر و نظم و نسق کوي و برزن داشتند و این دو تن که امیر بودند هر یک حربه که علامت امارت
شرطه بود در دست داشتند و با گروهی از پیش روي زیاد در کوي و بازار عبور می دادند. یک روز چنان افتاد که جعد بن حصین
از پیش روي زیاد با عبدالله بن حصین سخن به مخاصمه و مناقشه افکند این کردار بر زیاد دشوار افتاد و بانگ بر جعد بن حصین زد
که آن حربه را که علامت امارت شرطه است بیفکن بیتوانی جعد از دست بیفکند و از این خدمت عزلت گرفت و عبدالله بن حصین
تا گاهی که زیاد وداع جهان گفت امیر شرطه بود. و زیاد را به عادت بود که هر شب از پس عشاي آخر که نمازگزاران به جمله باز
سراي خویش شدند نماز می گذاشت و فرمان میکرد تا مردي سورهي بقره را یا امثال آن سورهي مبارکه را به ترتیل قراءت میکرد
چون از این کار فراغت می یافت حکم مینمود که صاحب شرطه فرمان برداران خود را بر تمامت بصره قسمت کند و از این وقت تا
هنگام بامداد هر کرا در کوي و بازار دچار شوند سر بردارند. و زیاد اول کس بود که سلطنت معاویه را استوار نمود و مردم را به
طاعت او بازداشت و هر کس را از شیعیان علی علیهالسلام میدانست گردن بزد و به ظنی ضعیف و [صفحه 86 ] شبهتی قلیل و تهمتی
اندك هر کس را از دوستداران علی علیهالسلام میشمردند سر بر میداشت و مردم از هول و هیبت او همواره متزلزل و مضطرب
بودند و چنان بود که اگر چیزي از دست مردي یا جیبزنی در بازار و کوي بصره می افتاد و هیچ کس را قدرت نبود که دست
سوي آن چیز فرا برد همچنان بود تا صاحبش بر گیرد یا کس به صاحبش برد زنهاي بی شوهر در سراي خود بی آنکه ابواب خانه
را مسدود کنند می خفتند و از دزدان و مردم شریر ایمن بودند. گویند یک شب بانگی گوشزد زیاد شد گفت این چیست گفتند
بانگ حرس است که از خانه عمیر میرسد گفت دست از این کار بردارند نه من گفتم هر مال از هر کس برده شود بر ذمت منست
او را گفتند بازرگانان و عبور کنندگان در شوارع و طرق از دزدان و راه زنان ایمن نیستند گفت من نخست بصره را بایدم به نظام
کرد اگر نیروي این کار نیافتم چگونه حکم من بر دیگر بلدان روان خواهد گشت آنگاه که کار بصره را بساختم به دیگر شهرها و
معابر خواهم پرداخت و من آن کسم که اگر در میان من و خراسان چیزي ضایع شود فاعل آن شر را میشناسم و او را از اهل بصره
پانصد تن اصحاب و ایشان را بیش و کم از سیصد تا پانصد درهم روزي می داد و حارثۀ بن بدر الغدائی این اشعار را در خصال
زیاد انشاد کرد و بدو فرستاد: الا من مبلغ عنی زیادا فنعم اخو الخلیفۀ و الامیر فانت امام معدلۀ و قصد و حزم حین تحضرك الامور
اخوك خلیفۀ الله ابن حرب و انت وزیره نعم الوزیر تصیب علی الهوي منه و تأتی محبۀ ما یحن له الضمیر بامر الله منصور مغاز اذا
جار الرعیۀ لا یجور یدر علی یدیک کما ارادوا من الدنیا لهم حلب غزیر و تقسم بالسواء فلا غنی لضیم یشتکیک و لا فقیر تقاسمت
الرجال به هواها فما تخفی ضغائنها الصدور [صفحه 87 ] و خاف الحاضرون فکل باد یقیم علی المخافۀ او یسیر فلما قام سیف الله فیهم
زیاد قام ابلج مستنیر قوي لا من الحدثان غر و لا ضرع و لا فان کبیر همانا زیاد جماعتی از اصحاب رسول خداي را حکومت داد و
تقدیم خدمت خواست و از ایشان استعانت جست: عمران بن حصین الغفاري را قضاوت بصره عطا نمود و حکم بن عمر الغفاري را
به حکومت خراسان فرستاد و سمرة بن جندب و انس بن مالک و عبدالرحمن بن سمره را هر یک بکاري گماشت و او اول کس
است که جماعتی را با حربها و عمودها از پیش روي خود روان میداشت و ایشان پانصد تن حارس بودند که هنگام سیر زیاد در
کوي و بازار از پیش روي او عبور می دادند و چون حکومت کوفه از جانب معاویه نیز با او تفویض یافت همچنان حکم بن عمرو
صفحه 45 از 204
الغفاري را به حکومت خراسان باز گذاشت و سایر رجال را که در هر بلدي از بلاد خراسان حکومت داشتند به تحت فرمان او
گذاشت. و هم در این سال بحکم معاویه مروان بن الحکم که حکومت مدینه داشت بسیج سفر مکه کرد و با مسلمانان حج
گذاشت و هم در این سال حفصه دختر عمر بن الخطاب که زوجه رسول خدا بود وفات نمود و مادر او زینب دختر مظعون است و
او با عبدالله بن عمر بن الخطاب از یک مادر است و ما شرح حال او را در کتاب رسول خدا در ذیل زوجات مطهرات مرقوم
داشتهایم و او هنگام وفات شصت سال داشت. و هم در این سال زید بن ثابت انصاري وفات نمود و او شیعه عثمان بود و علی را نیز
دوست میداشت کنیت او ابوسعید است شرح حال او در کتاب رسول خدا صلی الله علیه و آله در ذیل کتاب اصحاب و دیگر کتب
قیل ان رسول الله صلی الله علیه و آله قال له: یا زیدانه یاتینی کتب بالعبرانیۀ و الفارسیۀ و الرومیۀ و » . ناسخ التواریخ نگاشته آمد
و او در مدینه وفات کرد و مروان بن الحکم حاکم مدینه بر او نماز « القبطیۀ و لا احب ان یقراها کل احد فتعلم هذه اللغات فاتقنها
گذاشت و این وقت [صفحه 88 ] پنجاه و شش سال داشت ابن عبدالبر وفات او را در سال پنجاه و ششم هجري دانسته و در میان
اصحاب پیغمبر جز او زید بن ثابت نیست ابوهریره در وفات او گفت مات خیر هذه الامۀ. و هم در این سال عثمان بن حنیف برادر
سهل بن حنیف وفات نمود و مادر او هند دختر رافع بن عمیس است از قبیله اوس نسب او را در کتاب اصحاب رسول خدا صلی الله
علیه و آله رقم کردهام و قصهي او را با عایشه و طلحه و زبیر در کتاب جمل مرقوم داشتم از جانب علی علیهالسلام حکومت بصره
داشت و عمر بن الخطاب او را به مساحت اراضی ممالک مأمور داشت و او خراج و جزیت بر اهالی و اراضی مملکت بست و عمر
بن الخطاب او را روزي یک ربع میش و پنج درهم اجري می داد و او از کنار حلوان تا اسفل فرات را مساحت کرد.
ذکر وقایع سال چهل و ششم هجري
عبدالرحمن بن خالد بن الولید به حکم معاویه با لشکري ساخته به اراضی مردم تاخته بمد و هم در این سفر جلادتها نمود و حصنها
گشود و بسیار کس از بطارقه روم را بکشت و بسیار وقت لشکر ملک روم را که این وقت قسطنط دوم بود بشکست نامش در بلاد
بلند شد و شخصش در خاطرها ارجمند گشت مردم شام طبعا دوستدار وي شدند و او را پشتوان اسلام دانستند حشمت او بر معاویه
ثقیل افتاد و بیم کرد که مبادا چون پدرش خالد بن ولید در میان امتی مکانتی به دست کند که دلها به سوي او رود و روزي مصدر
امري تواند شد پس او را از بلاد روم طلب فرمود و پوشیده به ابن آثال نصرانی مکتوب کرد که چون عبدالرحمن از روم مراجعت
کند و در حمص نزول فرماید او را بهر تدبیر که دانی پاره از سم نقیع بخورانی و هلاك کنی در پاداش این خدمت وجه جزیت از
تو برگیرم و به زیادت خراج حمص را خاص تو گذارم. لاجرم چون عبدالرحمن در مراجعت از روم وارد حمص گشت ابن آثال
[صفحه 89 ] فرصتی به دست کرد و به دست ممالیک او پارهي از جلاب مسموم بدو نوشانید و او در حمص هلاك شد معاویه
بحکم وفاي عهد خراج حمص را به ابن آثال عطا کرد چون این قصه مشتهر گشت و گوشزد خاص و عام شد یک روز در مدینه
پسر عبدالرحمن که خالد نام داشت به سراي عروة بن الزبیر بن العوام رفت و در نزد او نشست عروة گفت کیستی؟ گفت خالد بن
چه کردي با ابن آثال چون خالد این سخن بشنید بیتوانی از نزد عروه « ما فعل ابن آثال » عبدالرحمن بن خالد بن ولید عروه گفت
برخاست و بر اسب خود زین بست و بر نشست و به تعجیل و ترقیب تا حمص براند و در طریق ابن آثال کمین نهاد ناگاه او را
نگریست که راکبا در میرسد از کمینگاه بیرون جست و این ارجوزه بخواند: انا ابن سیف الله فاعرفونی لم یبق الاحمص و دینی و
صارم اصلی به یمینی و تیغ برکشید و بزد و ابن آثال را بکشت چون این خبر به معاویه بردند خالد را بگرفت و روزي چند محبوس
بداشت آنگاه ابن آثال را دیت بداد و او را رها ساخت این وقت خالد از شام طریق مراجعت گرفت و به مدینه آمد و حاضر مجلس
« قد کفیت امره ولکن ما فعل ابن جرموز » خالد در جواب گفت « ما فعل ابن آثال » عروه شد چون عروه او را نگریست همچنان گفت
کنایت از آنکه من ابن آثال را که قاتل پدرم بود بکشتم لکن شما ابن جرموز را که قاتل پدرت زبیر بن العوام بود زنده گذاشتید و
صفحه 46 از 204
خونخواهی نکردید. و هم در این سال سهم و خطیم در بصره خروج کردند چه از شراست خوي زیاد خایف بودند سهم به جانب
اهواز گریخت و روزي چند از این سوي بدان سوي شد چون سودي از اینکار به دست نتوانست کرد ناچار مراجعت نمود و پوشیده
می زیست و شفعا می انگیخت باشد که زیاد او را امان دهد زیاد نپذیرفت و او را امان نداد و همچنان از فحص حال او دست باز
نداشت تا او را دستگیر ساخت پس بفرمود او را بکشتند و بر در سراي او بدار زدند. [صفحه 90 ] اما خطیم را رخصت کرد تا از
بحرین مراجعت نمود و بفرمود که از سراي خویش بیرون نشود و مسلم بن عمرو را فرمود نگران او باشد تا بی فرمانی نکند مسلم
گفت هرگاه از خانه بیرون شود به عرض رسانم و شبی به نزدیک زیاد آمد و گفت یک امشب خطیم در سراي خویش نیست زیاد
حکم داد تا او را نیز بکشتند. و هم در این سال عقبۀ بن عامر و بسر بن ارطاة بفرمان معاویه با لشکري درخور جنگ به اراضی
مغرب سفر کردند و بسیار از امصار و بلدان را به تحت فرمان آوردند و شهري در اراضی مغرب بنیان کردند و آن را به نام قیروان
خواندند. و هم در این سال هرم بن حیان العبدي الأزدي وفات نمود و او از جمله عمال عمر بن الخطاب است و از جملهي فقها و
محدثین و پرهیزکاران مردم بصره است و در شمار زهاد ثمانیه است گویند گاهی که وفات کرد و او را به خاك سپردند در زمان
ما » : بارانی قبر او را فرو گرفت و هم در حال از خاك مزارش گیاه عشب بروئید این کلمات را با او نسبت کردهاند که گفته است
یعنی ندیدم مانند آتش جهنم را که مردم از آن گریزاناند لکن غافلاند از آن و « رایت مثل النار نام هاربها و لا مثل الجنۀ نام طالبها
دست بکاري نمی زنند که از آن ایمن باشند و همچنان طالب بهشت میباشند و در تدبیر آن نیستند که آن نعیم جاودانی را دریابند.
بالجمله هرم بن حیان از عمل استعفا نمود و با عمر مکتوب کرد که مرا طاقت حمل رعیت نیست دیگري را بدین کار بگمار. و هم
در این سال عبدالله بن ابی اوفی در کوفه وفات نمود و او آخر کس است از صحابه که در کوفه وفات نمود و هم در این سال عتبۀ
بن ابی سفیان بحکم معاویه سفر مکه کرد و با مسلمانان حج گذاشت.
ذکر حکومت سعید بن عثمان بن عفان در خراسان به حکم معاویۀ بن ابی سفیان
خالد بن معمر السدوسی از شناختگان اصحاب أمیرالمؤمنین علی علیهالسلام بود. [صفحه 91 ] و در رکاب او جلادت ها نمود و آثار
نیکو نمودار کرد، دیگر اعور بن عبدالله اللیثی وي نیز از بزرگان اصحاب آن حضرت بشمار میرفت چون أمیرالمؤمنین علیهالسلام
شربت شهادت نوشید و خلافت بر معاویه استوار ایستاد بر خالد و عبدالله واجب افتاد که به نزد معاویه روند و پذیراي فرمان او شوند
و آن عطا که از بیت المال در وجه ایشان مقرر است ماخوذ دارند لاجرم بسیج سفر کرده به دمشق آمدند و بر در سراي معاویه
حاضر شده بار طلبیدند و بر معاویه درآمدند و سلام دادند معاویه ایشان را گرم بپرسید و نیکو بنواخت و به رسیدن خالد سخت شاد
خاطر گشت چه او را درخور حکومت خراسان می پنداشت و همی خواست نظم آن مملکت را بعهده تدبیر او مقرر دارد. در این
وقت که نقش این خیال را در لوح خاطر صورت می بست سعید بن عثمان بن عفان از در درآمد و بر معاویه سلام داد معاویه مقدم
او را مبارك شمرد و در پهلوي خود جاي داد و عظیم نوازش فرمود آنگاه روي بدو آورد و گفت اي برادرزاده این چه سخن است
که از تو بمن میرسد؟ گفت چه گفتهام معاویه گفت میگویند که تو همی گوئی که بعد از معاویه خلافت حق منست و من
سزاوارترم از فرزند او یزید، سعید گفت اغلوطه ندادم و خطبی نیاوردهام اگر گفته باشم من از یزید بدین امر فاضلترم از سخن حق
نباید رنجید سوگند با خداي یگانه که پدر من بهتر از پدر یزید و مادر من بهتر از مادر یزید و من بهتر از یزیدم و با اینهمه طاعت تو
را گردن نهادهام و بیعت تو را واجب شمردهام. معاویه چون این سخنان سخت از سعید بشنید بخندید و گفت اي برادرزاده سخن به
صدق کردي پدر تو از پدر یزید بهتر است چه عثمان از من فاضلتر بود و مادر تو از مادر یزید بهتر است چه مادر تو قرشی است و
مادر یزید یمنی است اما اینکه میگوئی من از یزید بهترم این سخن به گزافه آوردي و از انصاف به یک سوي شدي سوگند بدان
خداوند که او را مانند نیست که اگر از ناف عراق تا این زمین که من نشستهام رسنی پیوسته کنند و گوش تا گوش آن رسن را
صفحه 47 از 204
امثال و اقران تو دست [صفحه 92 ] در زنند من یزید را از همگان فاضلتر دانم و دوستر دارم، لکن اي برادرزاده منزلت و مکانت تو
عالیست من ترا فراموش نمی کنم و اسعاف حاجات ترا بر خویشتن واجب میدانم هم اکنون امارت خراسان را به عهدهي کفایت تو
کردم منشور بگیر و علم بردار و بدان جانب کوچ میده و به نام خداوند آن مملکت را صافی می دار و به نظام می کن. پس بفرمود
تا منشور او را بنگاشتند علم بدادند و مثالی به زیاد بن ابیه که این وقت فرمان گذار بصره و خراسان بود نگاشت که ما سعید بن
عثمان را به جانب بصره گسیل داشتیم او را بمرد و مال و اسب و سلاح چندان که والی خراسان را بکار است تجهیز کن و از اواره
نگاران مردي دانشمند ملازم رکاب او کن تا ارتفاع خراج این مملکت را به شمار تواند گرفت این وقت سعید عزیمت درست کرد
که از شام خیمه بیرون زدند پسرهاي ابوبکر بن ابی قحافه عبیدالله و عبدالرحمن به نزدیک وي آمدند و او را دیدار کردند و از حال
او باز پرس فرمودند عبیدالله مکتوبی سربسته نزد سعید نهاد و گفت مرا در بصره وکیلی است این مکتوب را به او نوشتهام بعد از
ورود بصره او را حاضر کن و این مکتوب تسلیم او فرماي آنچه از زر و سیم به نزد تو آورد فراگیر و بسیج سفر فرماي. سعید
مکتوب عبیدالله را بستد و راه بصره پیش داشت و بعد از ورود بصره چون زیاد بن ابیه از مثال معاویه آگهی یافت امتثال امر را کمر
بر میان بست مردم شریر و بی فرمان را چند که در زندان داشت برآورد و بشمار گرفت چهار هزار مرد برآمد ایشان را اسب و
سلاح بداد و ملازم رکاب سعید ساخت و چهار هزار درهم نقد نیز تسلیم وي نمود این وقت سعید وکیل عبیدالله را طلب نمود و
مکتوب وي را به نزد او نهاد چون مکتوب را خاتم برگرفت و قراءت کرد گفت سمعا و طاعۀ رقم کرده است که چهار هزار هزار
[ درهم حمل داده بهر که فرمائی تسلیم کنم. سعید را از این عطاي عظیم شگفت آمد و گمان میداشت که بر قلم کاتب [صفحه 93
خطائی رفته است گفت پندار نمی کنم که چنین فرموده باشد وکیل گفت این باریک بافی و موشکافی بر شما نیفتاده است تو این
زر سره و مال فره فراگیر و به سعادت سفر کن سعید از کرم و کرامت عبیدالله شگفتیها گرفت مردي از ملتزمین رکاب سعید گفت
صواب آنست که عطاي عبیدالله را فرا گیریم که کار سفر بسازیم و به سوي خراسان بتازیم و از این افزون طمع نکنیم و طلب
نفرمائیم بالجمله سعید با آن ساز و برگ از بصره خیمه بیرون زده و سهل و صعب زمین را در نوردیده به ارض فارس رسید.
رسیدن مالک